این یه داستان دنباله داره که فعلا لازم نیست بگم از کیه ولی اسمش رو نمی دونیم چی بزاریم.پس فعلا اسمش همون نمی دونم.اگه کسی چیزی به ذهنش رسید بگه

یه روزی...

یه روز یه آدم خیلی با خدا و خوبی که تمام زندگی شو وقف راه خدا کرده بوده و خیلی با انصاف بوده تمام خوانواده اش رو از دست می ده اما ذره ای هم ایمانش به حکمت خداوند کم نمی شه اما یه روز از خداوند یه در خواست می کنه:خداوندا من در تمام عمرم به تو ایمان داشتم حتی در بدترین شرایط ذره ای از ایمانم به تو کم نشده فقط یه چیز ازت می خوام اینکه یه کاری کنی تا من تو لاتاری برنده شم.چند سالی میگذره و هیچ اتفاقی نمی افته و بلاخره اون مرد می میره و به بهشت میره و در مقابل خداوند می ایسته و میگه خدایا من از تو فقط یه در خواست کردم و تو اون رو اجابت نکردی.خداوند لبخندی زد و گفت فرزندم من آماده بودم تا این درخواست تو رو اجابت کنم اما کافی بود که تو فقط یه بلیط لاتاری بخری...

کفر گفتم

دیروز که گفتم از دست قیمه ها خسته شدم .خدا زد پس کله ام و کارت سلفم گم شد و میگن باید اول مهر دوباره بیای کارت بخری.خدایا منو ببخش...

تموم شد

امتحانام تموم شد همین الان که دارم آپ میکنم تو سایت دانشگاهم .آخریش ژوژمان عکاسی بود.نمی گم نمره هام چنده ولی خوبه...

داشتم فکر میکردم برادرم عجب پسر با اراده ای.چون دانشجوی شهرستانه و هیچ کس کاری به رفت و امدش نداره ولی همچنان حتی تو فیس بوک یک دختر رو هم ادد نکرده.ولی من اینجا تو تهران همه هم مراقب منن و تو دانشگاه هم خبری از این اجناس مذکر نیست روزی نیست که خونه بمونم...شاید اگه من الان شهرستان بودم قطعا یا معتاد می شدم یا هر شب تو کمیته بودم.بلا نسبت می گن خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد ...