یکی از همون آدما دیشب تو کافه سیاه و سفید اینو نوشت: 

دیدم او را آه بعد از بیست سال  

گفتم:این خود اوست یا نه دیگریست 

چیزکی از او در او بود و نبود 

گفتم این زن اوست؟یعنی آن پریست؟ 

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه 

سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم 

هر دو شاید با گذشت روزگار  

در کف باد خزان پر پر شدیم 

از فروشنده کتابی را خرید 

بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد 

خواست تا بیرون رود بی اعتنا 

دست من بود در برایش باز کرد 

عمر من بود او که از پیشم گذشت 

رفت و در انبوه مردم گم شد او 

باز هم مضمون شعری تازه شد 

باز هم افسانه ی مردم شد او 

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ب.ظ

تمنا میکنم نذار بمیرم / من محتاجم که دستاتو بگیرم ...

..................................................

خدا گله دارم ازین زمونه ///////////////////

بابا ماشاللا چه تند تند مطلب میذاری ؟ ایوللا

وبلاگ حقوقی یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ب.ظ http://hoqooqi.blogsky.com

خواهش / اما من واقعا علاقه ای به رشته خودم ندارم ... امیدوارم که تو توووووووووووووووو رشته و زندگیت موفق باشی

وبلاگ حقوقی یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:34 ب.ظ http://hoqooqi.blogsky.com

مجبور بودم بخونم و ادامه بدم / گفتم اگه همونم نخونم بدبخت میشم / الان هم ضرر نکردم //

از طرف من تو اون دفترت بنویس که :

توی خلوت پر از همهمه ام که صدایی به صدا نمیرسه .

اگه میتونی منم دعا بکن که دست من به خدا نمیرسه

.......................................

من عکاسی رو عشق میورزم اما تا حالا عکاسی نکردم . چه طور‌؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد